پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا
نام خدا نبردن از آن به ك زير لب
بهر فريب خلق بگويي خدا خدا
<< فروغ فرخزاد >>
آه ای مرد که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای؟
هیچ میدانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
هیچ میدانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم؟
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
ای ستاره ها که برفراز اسمان
بانگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که ازورای ابرها
برجهان ما نظاره گرنشسته اید
ای ستاره ها مگرشماهم اگهید
ازدورویی وجفای ساکنان خاک
که اینچنین به قلب اسمان نهان شدید
.
.
.
.
.
نیا باران
زمین جای قشنگی نیست؛
من از جنس زمینم خوب میدانم،
که:دریا، جاده ی تو؛ ماهی بیچاره را در تور ماهیگیر گم کرده...
نیا باران
زمین جای قشنگی نیست؛
من از جنس زمینم خوب میدانم،
که:گل در عقد زنبور است، اما یک طرف سودای بلبل؛ یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست میدارد...
نیا باران
زمین جای قشنگی نیست؛
من از جنس زمینم، خوب میدانم،
که:اینجا جمعه بازار است و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه میدادند...
نیا باران
زمین جای قشنگی نیست؛
من از جنس زمینم خوب میدانم:
در اینجا قدر مردم را به جو اندازه میگیرند...
نیا باران
پشیمان میشوی از آمدن؛
زمین جای قشنگی نیست؛
در ناودان ها گیر خواهی کرد...
نیا باران
در اینجا قدر نشناسند مردم؛
در اینجا شعر حافظ را به فال کولیان در به در اندازه میگیرند...
نیا باران... نیا باران... نیا باران
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده، داد میخواهم
دل خونین مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد میخواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
" فروغ فرخزاد "
تو چه دانی که پس هر نگه ساده من...
چه جنونی ،چه نیازی ،چه غمی ست...
" اخوان "
كاش بر ساحل رودي خاموش
عطر مرموز گياهي بودم
چو بر آنجا گذرت مي افتاد
بسراپاي تو لب مي سودم
كاش چون ناي شبان مي خواندم
بنواي دل ديوانه تو
خفته بر هودج مواج نسيم
مي گذشتم ز در خانه تو
كاش چون ياد دل انگيز زني
مي خزيدم به دلت پر تشويش
ناگهان چشم ترا مي ديدم
خيره بر جلوه زيبائي خويش
كاش در بستر تنهائي تو
پيكرم شمع گنه مي افروخت
ريشه زهد تو و حسرت من
زين گنه كاري شيرين مي سوخت
كاش از شاخه سرسبز حيات
گل اندوه مرا مي چيدي
كاش در شعر من اي مايه عمر
شعله راز مرا مي ديدي
" فروغ فرخزاد "
شعرزیبای حمید مصدق (خرداد۱۳۴٣ )
توبه من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره ای از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من دوید
سیب را دست تو دید
غضب الود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و کسی می گوید سر خود بالا کن،
به بلندا بنگر،
به بلندای عظیم،
به افق های پر از نور خدا...
و خودت خواهی دید،
و خودت خواهی یافت،
خانه ی دوست کجاست؟!
خانه ی دوست در آن عرش خداست...
خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست...
و فقط دوست " خداست " ...
آدمی در آغوش خدا غمی نداشت
پیش خدا حسرت هیچ بیش و کمی نداشت
دل از خدا بریدو در زمین نشست
صد بار عاشق شد و دلش شکست
به هر طرف نگاه کرد راهش بسته بود
یادش آمد که "یک روز دل خدا را شکسته بود" ...
مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
به خدا مي برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
مي برم تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ نگاه
شستشويش دهم از لكه عشق
زين همه خواهش بيجا و تباه
مي برم تا ز تو دورش سازم
ز تو اي جلوه اميد حال
مي برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند باد وصال
ناله مي لرزد
مي رقصد اشك
آه بگذار كه بگريزم من
از تو اي چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من
بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد
عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم خنده به لب ‚ خونین دل
مي روم از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل...
" فروغ فرخزاد "
من سکوت خويش را گم کرده ام .
لاجرم در اين هياهو گم شدم .
من که خود افسانه ميپرداختم ,
عاقبت افسانه مردم شدم !
اي سکوت اي مادر فريادها !
ساز جانم از تو پر آوازه بود .
تا در آغوش تو راهي داشتم ,
چون شراب کهنه شعرم تازه بود .
در پناهت برگ و بار من شکفت ,
تو مرا بردي به شهر يادها ,
من نديدم خوشتر از جادوي تو ,
اي سکوت اي مادر فريادها .
گم شدم در اين هياهو گم شدم ,
تو کجايي تا بگيري داد من ؟
گر سکوت خويش را ميداشتم ,
زندگي پر بود از فرياد من
" فریدون مشیری "
من که تسبیح نبودم ، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
برلبت نام خدا بود – خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن رشته ایمان دلم پاره شدست
من که تسبیح نبودم، تو چرا چرخاندی؟
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ موج تمنای دلم گفتی : دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم،تورادر دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
ساکت و نارنجی خورشید وا کردم غروبحریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس
نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا
شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چهمعصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبورت نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته بر چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان , زمان آرام
خوشه ماه فرو ریخته بر آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی
از این عشق حذر کن
لحظه ای بر این آب نظر کن
آب آینه ی عشق گذران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم (( حذر از عشق ندانم ))
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی , من نه رمیدم نه گسستم ..... ))
باز گفتم (( که تو صیادی و من آهوی تو هستم
تا به دام تو در افتادم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم , نتوانم ))
...
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم نه رمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...
(( فریدون مشیری ))
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایهای ز امروزها، دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونههایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
میخزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد میآرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
میرسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو میروند
پردههای تیرهٔ دنیای من
چشمهای ناشناسی میخزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا مینهد
بعد من، با یاد من بیگانهای
در بر آیینه میماند به جای
تار مویی، نقش دستی، شانهای
میرهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
میشتابند از پی هم بیشکیب
روزها و هفتهها و ماهها
چشم تو در انتظارنامهای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
میفشارد خاکِ دامنگیر خاک
بیتو دور از ضربههای قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانههای نام و ننگ...
" فروغ فرخزاد "